نازنین فاطمهنازنین فاطمه، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

فرشته ای از بهشت

اولین سفر

  بالاخره خواب های این چند شب من تعبیر شد و به طرزی باورنکردنی همه عوامل دست به دست هم داد تا این سفر جور شود. این اولین سفر تو محسوب می شود. سفر به شهر عاشقانه های من و پدرت شهری که در اصل وجود تو از آنجا سرچشمه می گیرد شهری که نقطه تلاقی من با پدرت بود و شهری که ما را بزرگ کرد پس از تمام شدن دوران دانشجویی عادت هرساله مان شده بود که در تاریخ آشناییمان (٢٢ آبان) که بعد به تاریخ ازدواجمان هم تبدیل شد می رفتیم مشهد اما امسال دو سال می شد که امکان این سفر فراهم نشده بود تا اینکه با پیامکی که شرایطش به لحاظ اقتصادی مناسب بود تصمیم گرفتیم برویم. خوشحالم که در اولین سفر تو راه به شهری مقدس می ...
25 آبان 1391

دویدن در نیمه شب

  پدرت ساعت ٧ صبح به سمت عسلویه پرواز داشت. صبح هایی که پدرت ماموریت دارد از سخت ترین لحظه های زندگیم است. آن شب پدربزرگ و مادربزرگ خانه ما بودند. من هم به همراه پدرت از خواب بیدار شدم تا بدرقه اش کنم. پدرت تمام وسایلش را شب قبل جمع کرده بود و مشغول حاضر شدن بود. وقتی به اتاقی که پدربزرگ و مادربزرگ خوابیده بودند رفت تا کتش را بردارد از مادربزرگ خداحافظی کرد.مادربزرگ هم به دلیل درک و شعور بالایش هیچ گاه در این زمان از اتاق بیرون نمی آید تا من و پدرت عاشقانه از هم خداحافظی کنیم. همه چیز مثل همیشه پیش رفت . پدرت وسایلش را جلوی در برد و من هم شروع کردم به چرخاندن صدقه بالای سر پدرت و قرآن را گرفتم تا او سه بار از زیرش رد شود و بار آ...
23 آبان 1391

دو ماهگی سخت ترین روزهای عمرم

  امروز بیست و سه آبان ماه هزار و سیصد و نود و یکه در حالیکه پنج روز از سه ماهگی تو می گذرد.دلیل ننوشتن وقایع این مدت را احتمالاً باید بدانی . حال خیلی بدی داشتم. ماه دوم بارداری سخت ترین روزهایی بود که گذراندم. حالت تهوع شدید صبحگاهی و سرگیجه های یکباره ای که توان کوچکترین کاری را از من گرفته بود . کارم در این یک ماه فقط خوابیدن و نگاه کردن به در و دیوار خانه بود. بدتر از همه یک هفته دوری از پدرت بود که بیشتر از همه آزارم می داد. پروژه ای در عسلویه که مدیریت پروژه اش با اوست. با شروع حالت تهوع پایم را به آشپزخانه نگذاشته ام و در یخچال را باز نکرده ام. نگرانی از سلامت تو ، فکر بزرگ کردنت ، ناآگاهی از جنسیت تو و هزار ...
23 آبان 1391

اولین نگرانی ما برای تو

  در اولین سونوگرافی تو که 3/8/91 در بیمارستان نجمیه انجام شد. ضربان قلبت شنیده نشد.سونوگرافی نظرش این بود که تو هنوز خیلی کوچکی و این امری طبیعی است. تا اینکه دیروز به همراه پدرت برای نشان دادن جواب سونوگرافی رفتیم پیش خانم دکتر. پدرت در بیمارستان مهر(همان مکانی که تو قرار است چشمهایت را آنجا باز کنی) منتظر بود تا من بیایم. خانم دکتر پس از دیدن جواب سونو گفت باید سلامت تو مشخص شود بعد مرا ویزیت کند و پیشنهاد داد به طور اورژانسی برویم برای سونو تا از وجود تو مطمئن شویم. شاید اکنون که این سطرها را می خوانی نتوانی حس من و پدرت را درک کنی اما مطمئنم تنها وقتی که درجایگاه ما قرار بگیری خواهی فهمید. خلاصه آن موقع شب که هوا ه...
8 آبان 1391

اولین تغییرات پس از آمدن تو

    فرشته نازنینم از اینکه در این چند روز چیزی ننوشتم ببخشید در این مدت همه چیز آنقدر به سرعت تغییر کرد که توان نوشتن را پیدا نکردم. درست از هفته قبل، به خاطر جای گرفتن تو در دلم، من هم مثل همه مادران ،   فرشته نازنینم از اینکه در این چند روز چیزی ننوشتم ببخشید در این مدت همه چیز آنقدر به سرعت تغییر کرد که توان نوشتن را پیدا نکردم. درست از هفته قبل، به خاطر جای گرفتن تو در دلم، من هم مثل همه مادران ، حالت تهوع پیدا کردم به همراه سرگیجه و کمر درد و خیلی شرایطی پیش بینی نشده ای که باید با همه آنها کنار بیایم. اما برایت بگویم به قدری پدرت مهربان است و از من و تو مراقبت می کند که جای هیچ نگرانی نیست. در این مد...
6 آبان 1391
1